باز بوی ماه مدرسه و باز هم مهر ، باز هم درس و کلاس و دانشگاه ، یادش به خیر انگار همین دیروز بود که روی نیمکت های چوبی مینشستیم و جا برایمان زیاد هم بود ، البته برای امثال بنده که جثه کوچکی داریم حساب آنها که اگر سه نیمکت هم میگذاشتی باز هم جا نمی شدند جداست، این روزها بد نیست یادی از گذشته های نه چندان نزدیک و نه چندان دور خودمان بکنیمکه دیگر تکرار نخواهد شد شاید یاد آوری آن روزها برای مان عبرت آموز و شیرین باشد ، شاید باعث ایجاد تحول و تکاپو در ما شود ، شاید اشکی را باید خاطرات بر گونه ما جاری سازد و هزار شاید دیگر که تمامش بسته به نوع نگاه ما به زندگی دانشجویی است که آیا هنوز همان هستیم که پشت نیمکت مینشست یا چرخش روزگار ما را نیز عوض کرده است. یادش به خیر در صفحه اول کتاب هایمان نوشته بود امید امام امتی که امید امت بود به ما دبستانی هاست ، اما حالا بزرگ شده ایم آقا حال امیدتان چطور است؟ آنقدر در پیچ و خم روزگار غرق شده ایم که شاید یادمان رفته است قرار بود اگر امید امت رفت ، چشم امیدش نرود. یادش به خیر آن روزها معلمی بود که مهربانی اش همیشه ما را شرمنده میکرد از کنار خطاهایمان به گونه ای میگذشت تا درسی از زندگی به ما بیاموزد اما حالا استادی است که روی زحمات همان معلم مهربان حساب میکند و می گوید دانشجو دیگر یاد گرفته است که وقتی زمین میخورد خودش بلند شود اما نمیداند که هنوز این دانشجو انسان است و انسان نیز فراموشکار و نیاز است که مدام به او یادآوری کرد « فَلَمَّا نَسُوا ما ذُکِّرُوا بِهِ فَتَحْنا عَلَیْهِمْ أَبْوابَ کُلِّ شَیْءٍ حَتَّی إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ(آری،) هنگامی که)اندرزها سودی نبخشید، و) آنچه را به آنها یادآوری شده بود، فراموش کردند، درهای همه چیز (از نعمتها( را به روی آنها گشودیم تا (کاملا) خوشحال شدند (و دل به آن بستند)؛ ناگهان آنها را گرفتیم (و سخت مجازات کردیم) در این هنگام، همگی مأیوس شدند (و درهای امید به روی آنها بسته شد). سوره انعام آیه 44»اما حبف تمام اینها مال همان دوران بود که معلم با صبری ایوب وار خطاهایمان را اصلاح میکرد و به آموزش ما می پرداخت ، حال اگر خطا کنی استاد از کنار تو به سادگی می گذرد و با لحنی خشن می گوید : " بچه که نیستی بزرگ شده ای!" یادش به خیر آن روزها مادرم هر روز درب خانه منتظر می ایستاد تا از راه مدرسه که می آیم خسته نباشیدی بگوید و شانه های ضعیفم را کمی ماساژ دهد و کیف مدرسه را بگیرد ، اما امروز حتی یادمان می رود که مادری هست و باید به او زنگ زد (مخصوص دوستانی که از شهر هایی دیگر آمده اند.) همیشه خدا ما طلبکاریم که "چرا احوال ما را نمی پرسند ، انگار نه انگار بچه ای دارند!"یادش به خیر شب هایی که بیدار می ماندیم تا آمدن پدر را ببینیم و خستگی دستانش را با بوسه ای در دل خویش فرو بریم اما حال اگر اندکی دیرتر حساب بانکی مان را برای گعده های شبانه و غذاهای آماده و دوستان پیاده (از لحاظ مالی) شارژ کنند دادمان به آسمان بلند می شود که وامصیبتا که ما را رها کرده اند و به فکر ما نیستند و الخ. یادش به خیر ناظمی در مدرسه داشتیم که از ترس آنکه کتک نوش جان نکنیم مانند اشراف زاده های دوره صفوی آرام با وقار از رو به رویش رد می شدیم ، همه اش تقصیر همان است اگر یادمان میداد که در مواقع دیگر خدایی هست الان وضعمان اینگونه نبود و خدا را از یاد نمی بردیم البته میدانم تقصیر ناظم نیست تقصیر اراده ضعیف خودمان است و گرنه هنوز که هنوز است نصحیت های پدرانه اش در گوشم باقی مانده ! یادش به خیر یادمان داده بودند همه چیزمان از برکت 14 نور است و واسطه فیض مان و برکت زندگی مان از هیئت است ، یادش قدیم تر ها سالی یکبار به رستوران میرفتیم و غذا میخوردیم اما حال سالی یکبار به خانه میرویم و غذا میخوریم ... به قول دوستی دلم برای بچگی ام تنگ شده است، اما هنوز میدانم آن کودک زنده است و قدرت تغییر در جهان پیرامون را دارد و هر جا می رود همانجا را مرکز عالم فرض می کند و تغییر می دهد خواه دبستان باشد خواه دانشگاه و هنوز این مسیر ادامه دارد...
فرهنگی و اجتماعی
دل نوشته
هيچ نظري هنوز ثبت نشده است