یادش به خیر شما جوان ها یادتان نمی آید شاید پدر بزرگ هایتان یادشان باشد که چه بر سر این مملکت رفته؟ که چه اتفاقاتی افتاده است و چه چیزها از پدرسوختگی اجانب دیده ایم ، بگذرارید برای اینکه برایتان ملموس شود خاطره ای نقل کنم از موش دواندن همین اجانب در کار ملت ها.
آن روزها اوضاع بسیار ساده تر بود و خبری از این شبکه های اجتماعی نبود ، محل اعتراضات اجتماعی تجمع های صنفی و کانون ها و محافل ادبی بود بر خلاف این روزها اگر کسی اعتراضی داشت جرات از جان گذشتن داشت. اما میو کردن گربه صفت های امروز به علت نداشتن اعتقاد و باور نسبت به آرمان هایشان است ، هر چند باز شما یادتان نمی آید اما همین چند سال پیش بود وقتی انقلاب کردیم تا پای جان ایستادیم و در جبهه ها نشان دادیم که ما از آرمان های خویش دفاع می کنیم ، اما امان از جوان های امروز... ، سرتان را درد نیاورم ماجرا از آنجا شروع شد که وارد یکی از محافل روشنفکری مذهبی شدم، جمعی متشکل از معلمین مدرسه ای کوچک که دغدغه های فرهنگی و اجتماعی آن روزها باعث شده بود که دور هم جمع گردند ، هر هفته جلسات نقد ادبی برقرار بود به علت بن مایه ی مذهبی دوستان در آستانه ماه محرم متون واشعار عاشورایی نوشته و سروده می شد که بسیاری از این اشعار به نوحه تبدیل در عزاداری های کوچه و بازار محل خودمان خوانده میشد هرچند به چشم دیگر روشنفکران آن زمان که آنها نیز مانند من در مدرسه معلم بودند ما متحجرینی بودیم که مانند وصله اسم روشنفکری را یدک می کشیم ، اما زخم زبان در این راه شیرین است. گهگاهی متنی برای روزنامه یکی از دوستان که او نیز از این قافله جدا نبود می نوشتم . پدر پیری داشتم که در راه آهن کار می کرد و حال و هوای آن روزها طوری بود که با همه بی سوادی اش همان روزنامه کذایی را می گرفت و به خانه می آورد تا من برایش بخوانم ، روزی پدر روزنامه به دست وارد شد ، ذوق و شوق عجیبی داشتم آخر اولین داستان کوتاه خودم را در آن چاپ کرده بودم که می خواستم برای پدر و مادر خویش بخوانم. پدرم آمد و بعد از سلام و احوال پرسی و دستبوسی دستان پینه بسته اش ، رفت و کنار کرسی نشست و صدا زد :" خانم بیا یه چایی بریز و بشین تا این بچه بخواند ببینیم در این مملکت چه خبر است؟" مادرم استکان های شسته شده را با سینی نقره ای آورد و کنار سماور نشست ، پدرم باز برای تحسین مادر گفت :" به به ! بوی چای لاهیجان آدم را مست می کند ، خانم بریز که که خستگی رو از تنم بیرون میکنه این چای " مادر با آرامشی وصف نشدنی چایی را از قوری درون استکان ها ریخت و پدر روزنامه را داد دست من و گفت :" بخوان بچه" از آنجا که خیلی دوست داشتم اول متن خودم را بشنوند سریع آن صفحه را باز کردم شروع کردم به خواندن :
ماجرا از یک آگهی عجیب بر دیوار بازار چسبیده بود شروع شد ، دانیل در بازرا باربری می کرد وزندگی بسیار فقیرانه ای را با خانواده ی خود می گذراند ، شاید در نگاه اولی که به آگهی می انداخت با خودش می گفت:" این دروغ است آخر چه کسی بابت یک پای انسان این همه پول می دهد ؟ آن هم کجا ؟ سفارت انگلیس !!! " چند روزی گذشت و همچنان آگهی برای دانیال مثل یک رویا می ماند که فقط در آن دنیا تحقق پذیر است ، اصلا پای یک انسان به چه درد می خورد؟ بالاخره تصمیم خود را گرفت یک روز به جای آن که با گاری خود به بازار برود ، به سمت سفارت انگلیس حرکت کرد ، به درب ورودی که رسید ، نگهبان با لحن تندی به او پرخاش کرد که : " چه کار داری ؟ زودتر برو رد کارت ، اینجا نایست!" دانیال گفت : " برای آگهی خرید پا آمده ام ؟ " نگهبان خنده ای کرد و گفت : " تو هنوز جوانی برو دنبال زندگی ات ، شرط می بندم هنوز زن هم نداری ؟ " خلاصه از نگهبان انکار و از دانیال اصرار که من به این پول احتیاج دارم و بالاخره نگهبان راضی شد و گفت : " چند لحظه صبر کن تا خبرت کنم" بعد از چند دقیقه نگهبان آمد و به دانیال گفت :"دنبال من بیا ؟" دانیال هم به دنبال نگهبان از گوشه باغ به سمت انتهای آن رفت که کلبه کوچکی بود رفت و در کنار در ایستاد روبه دانیال گفت :" برو داخل" دانیال وارد کلبه شد ، کلبه مانند اتاق های بازجویی تاریک بود و یک صندلی زیر چراغی که آویزان بود گذاشته بودند که ناگهان فردی از گوشه اتاق صدا زد :" بنشینید آقا ! " دانیال با صدای لرزانی سلام کرد بدون معطلی روی صندلی نشست . آن مرد بدون اینکه جواب سلام دانیال را بدهد گفت : " من الکس (Alex) هستم اسم شما چیه ؟" دانیال که ترسیده بود گفت : " دانیال ، دانیال یاسری ! " الکس که کمی جلوآمده بود ریش چکمه ای اش در زیر نور چراغ دیده میشد با لهجه انگلیسی گفت : " دنیل (Daneil) چند سالته ؟ " و نشست شروع کرد به ورانداز کردن پای راست دانیال ، دانیال گفت :" 24 سال ، به پول این کار نیاز دارم که بتونم برای خانواده ام یه زندگی مناسب درست کنم " الکس همانطور که پای دانیال را ورانداز می کرد گفت :" از فردا میای همین جا کار میکنی ، تو از حالا کارمند سفارت هستی " به اینجای داستان که رسید پدرم انگار که سر ذوق آمده باشد گفت :" مطمئنم این انگلیسیه یه برنامه ای داره واسه این جوون ، این روباه پیر بی هدف یه کاری نمیکنه" و استکان چایی اش را داد به مادر تا دوباره آن را پر کند و من ادامه دادم ، چند سالی از استخدام دانیال در سفارت انگلیس گذشت که الکس شد کاردار سفارت انگلیس در هندوستان و دانیال را نیز به عنوان کارمند سفارت با خود همراه کرد ، چند ماهی از حضور دانیال در هند گذشته بود که روزی دانیال به همراه الکس با ماشین در خیابان های بمبئی در حال حرکت به سمت محل ملاقات الکس با یکی از مسئولین هندوستان بودند که در یکی از تقاطع ها ترافیک عجیبی شده بود ، الکس به دانیال گفت :" برو ببین چه خبر است ؟ " دانیال از ماشین پیاده شد و جلو رفت و دید گاوی در وسز چهار راه نشسته و هیچ مس نه بوقی می زند و کاری می کند برای کنار بردن گاو از وسط چهارراه ، دانیال برگشت و به الکس گفت :" گاوی در وسط چهارراه نشسته و باید منتظر بمانیم تا برود کنار و عبور کنیم " الکس نگاهی به ساعتش اندخت و گفت نمی توانیم معطل کنیم ، بروو با یک لگد گاو را از جایش بلند کن تا برویم " دانیال با تعجب به الکس خیره شد و گفت : " مگر نمیدانید که .... " الکس حرف او را قطع کرد گفت : " من همهچیز را می دانم ، مگر پایت را به من نفروخته ای ، پولش را گرفته ای و تازه در سفارت هم با حقوق و مزایای عالی استخدام شدی ، برو و کاری را که به تو گفته ام انجام بده ." عرق روی پیشانی دانیال نشسته بود و از شدت نگرانی دست و پایش را گم کرده بود آرام و با ترس به سمت گاو حرکت کرده و با لگدی محکم گاو را از جا پراند ، ناگهان مردم چنان به او هجوم آوردند و او را به زیر مشت و لگد گرفتند که دانیال از هوش رفت ، وقتی به هوش آمد روی تخت بیمارستان بود و الکس بالای سر او نشسته بود با لبخندی ملیح گفت : "آفرین دنیل خوب کارت را انجام دادی تو پاداش بزرگی خواهی گرفت " و بعد روزنامه ای را که در دست داشت به دانیال داد که عکس سفیر انگلیس در کنار نخست وزیر هند در حال توافق در صفحه اول آن چاپ شده بود ، که در متن توافق بین سفیر انگلیس و نخست وزیر هند آمده بود " پای مجرم قطع شود تا دیگر دست به چنین استباهی نزند و این حداقل مجازات برای خطاکار است " دانیال با خواندن این جمله دوباره از حال رفت .
وقتی خواندن داستان تمام شد مادرم گفت : " بیخود نیست هر اتفاقی که می افتد می گویند که توطئه انگلیسی هاست " و پدرم استکان پای را سرکشید گفت : " از این روباه پیر هرچی که بگویی برمی آید ، هر چه قدر که این ملت بدبختی کشید به خاطر همین انگلیس پدرسوخته است ."
نمیخواستم سرتان را درد بیاورم اما خودتان قضاوت کنید آیا ارتباط با چنین روباه مکاری به صلاح است و که حتی بعد از صحبت های دو جانبه باز زبان درازی می کند برای ملت ما خط و نشان می کشد ، باز باید از صحبت های وزیرخارجه تشکر کرد که حداقل پاسخی به این حرف های بی ربط و خط نشان ها نشان داد. به هر حال قضاوت امر با خود شماست.
پ.ن 1 : شخصیت های داستان کاملا مجازی است.
پ.ن 2 : داستان برگرفته از داستانی بود که در ویژه نامه ماهنامه سوره مهر شماره 46 و 47 ، اقالیم قلم ، نوشته شده بود که متاسفانه اسم نویسنده آن اثر یادم نیست.
پ.ن 3: اگر اصل داستان را بخوانید قطعا می گوید : " نمی نوشتی بهتر بود گند زدی به داستان"
هيچ نظري هنوز ثبت نشده است