نمی دانم چند وقتی است دلم گرفته ، حال و احوال خوبی ندارم و از آنجا که رفیق و دوستی هم برایمان نمانده خواستم بنویسم تا کمی اوضاع و احوالم آرامتر شود...
نمیدانم ماجرا از کجا شروع شد ، حقیقتش را بخواهید شاید از اوایل شروع جنگ ، من که سنم قد نمیدهد به آن دوران ها اما از بزرگتر هایم شنیده ام قصه روزهای پر غصه این آب و خاک را ، شاید از آنجا شروع شد که ایران جوان در جلوی چشمان دایی اش که پدر بزرگ حقیر باشد بر اثر اصابت ترکش خمپاره در آبادان جان داد و این شروعی بود برای رنج هایی که باید از این پس بر ایران برود ، درد است دیگر ، این کشور ایران ها داده است برای ایران، نمیدانم شاید از آنجا شروع شد که ترکش جای خودش را در پای پدرم پیدا کرد ، یا شاید از آنجا که وقتی به دنیا آمدم به علت علاقه ی پدرم به آن فرمانده شهیدی که یک دستش را در خیبر گذاشت و برگشت مرا هم نام او کرد تا مسلک او را پیشه کنم ، یا شاید هم از اذان و اقامه ای که در گوش هایم خواندند تا که زمانش برسد برای نماز ، به هر حال ادامه دارد ، شاید اثر آن تربتی باشد که مادر بزرگ در دهانم گذاشت و یا اثر روضه رفتن های همراه پدرم ، و یا شاید اثر آن پرچم سه گوشی که با چوب بلندش در دست میگرفتم در دسته های عزاداری ، نمیدانم به هر حال دلم گرفته است ، شاید هم اثر اشتیاق به رفتن مسجد، همان مسجدی که چند وقتی است که وقتی واردش میشوم انگار غربت علی را در آن حس میکنم ، شاید هم به خاطر نشستن پای منبر اساتیدی است که مدیونشان هستم ، به هر حال دلم گرفته است ، نه به خاطر اینکه دوست و رفیقی ندارم نه ، زمانی در پی همین دوست و رفیق آنقدر دویدم که از نزدیک بودنشان چه ضربه ها که نخوردم ، یک بار هم نه چند بار، نمیدانم شاید میخواست بگوید که ورد لبت باید لارفیق من لا رفیق له باشد برایش ، آنجا که هیچکس تو را نمیفهمد ، در هنگام سختی کمکی به تو نمی کند و در هنگام موفقیت به تو حسادت میکند و از همراهی ات باز می گذارد تا مبادا از او سر شوی و سایه ای بر او بیفکنی فقط یکی است که همراهت تا آخر می ماند ، الحق و الانصاف درس توحید می دهد در زندگی ، به هر حال مدتی است تنهایم با او و دل مشغولی ام فقط اوست ، دیگر برایم فلان حزب و تشکل اهمیتی ندارد که هر میخواهد بشود بشود ، اما دلم میگیرد ، رسالت آنها که تنها میمانند با او ادامه دادن راه آنهایی است که با او مانده اند برای رضایش قدم برداشته اند و چه رسالتی بر عهده مان گذاشته پیر این راه حضرت روح الله ، گفته است تنها باشید با او که عالم محضر خداست در محضر خدا معصیت نکنید اما پشتیبان حکومت باشید و در جمع چرا که باید پشتیبان ولایت فقیه بود تا آسیبی به مملکتتان نرسد ، همین است که ما تنهاماندگان در مسیر هستیم و جداماندگان از هم ، و هر چه فریاد میزنیم در این وادی ظلمت صدایمان به هم نمیرسد چرا که در برابر ظلمت تنها سلاح نور است و جز به زبان نور نباید تکلم کرد و ما هنوز تکلم به زبان نور را نیاموخته ایم و همین می شود که قلب ایران را ترکش میدرد و دیگری از داغش جان میدهد ، چون زبان تکلم ایران نور است ، قلب ایران را ترکش ظلمت دریده است اما هنوز از داغش جان نداده ایم و چنین می شود که ندای مولایمان بلند شود در تاریخ ... این عمار ؟؟؟ هل من ناصر ینصرونی ؟ ... و همینگونه ادامه پیدا خواهد کر د و این سرنوشت محتوم قومی خواهد بود که تنهایی با خدا را به بودن با غیر بفروشد ، امامش به مسلخ میرود و ایمانش به قهقرا ... وای بر ما که آنگاه که حق را یافتیم آن را به خاطر حفظ جان و مالمان فریاد نزنیم وای بر ما ... الا و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر ...
هيچ نظري هنوز ثبت نشده است